جامانده های قافله ی اربعین تو.
آقا دوای درد دل خود کجا کنند؟
جا تنگ بوده است و یا ما اضافه ایم؟
مردم به چشم طعنه نگاهی به ما کنند!
باشد حسین جان، کرب و بلا مال خوب ها
بدها بگو که عقده ی دل با چه وا کنند؟
جامانده های قافله ی اربعین تو.
آقا دوای درد دل خود کجا کنند؟
جا تنگ بوده است و یا ما اضافه ایم؟
مردم به چشم طعنه نگاهی به ما کنند!
باشد حسین جان، کرب و بلا مال خوب ها
بدها بگو که عقده ی دل با چه وا کنند؟
نیزه ها بود که بالا می رفت
سینه ای بود که جا وا می کرد
کاش با نیزه زدن حل می شد
نیزه را در بدنش تا می کرد
لب گودال هجوم خنجر
داشت عضوی ز تنش وا می کرد
هر که نزدیکترش می آمد
نیزه ای در گلویش جا می کرد
زود می آمد و می زد به حسین
هر کسی هر چه که پیدا می کرد
آن طرف هلهله بود و این سو
ناله ها زینب کبری می کرد
گفت ای کاش نمی دیدم من
زخمهایت همه سر وا می کرد
خدايا! اي فرياد رس ستمديدگان!
به قلبهاي محزون
و
لبهاي خشك شهيدان
واسيران كربلا
به صبر و رضا
به وفا و ادب و شكر آن صالحان
به قلب يتيمان ستمديده در بند
به فداييان در خون خفته نينوا
به شير خوار شهيد آل عبا
اين لحظات را
پايان غيبت
ولي عزيزت آن امام مأمون قرار ده.
«آميـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن»
عزت در بدست آوردن دنیا نیست ؛
در از دست دادن و فدا کردن همه ی دنیاست ،
برای او
و برای رضای او
آری حماسه ی او ثابت کرد
عزت در بدست آوردن دنیا نیست ...
پــیــامــبــر (ص) در مســجــد
از مــاجــرای قــتــل " حــسیـــن " ش سـخــن گــفــت ...
اصــحــاب بــه گــریــه افتــادنــد ...
فــرمــود :
"اتــبـکــونــه و لــا تـنـــصرونــه؟ "
آیــا بــرایـش گــریـه مــی کــنیــد امــا یــاری اش نـمــی کــنـید ... ؟!
( لــــھـــوف ص ۳)
شب عاشورا امام حسین (ع) به
یارانش
فرمود هرکس از شما حق
الناسی به گردن دارد برود
او به جهانیان فهماند که
حتی کشته شدن
در کربلا هم از بین برنده
حق الناس نیست
درعجبم از کسانی که هزاران
گناه میکنند
و معتقدند یک قطره اشک بر
حسین ضامن بهشت انهاست
(شهید دکتر چمران)
پیری را پرسیدند
زندگی چند
بخش است؟
گفت : 2 بخش ....
بچگی و پیری ....
گفتند پس جوانی چه؟
نیزه نیزه دوباره سر نیزه
یک تن پاره اینقدر نیزه
این طرف دست من روی سر
آن طرف دست صد نفر نیزه
نیزه از هر سمت اگر خوردی
نخوری کاش از کمر نیزه
بر زمین غَلط کم بزن داداش
نرود پیکر تو در نیزه
مادرم جیغ می کشد وقتی
می خورد بر تن تو هر نیزه
ای مشک، تو لااقل وفاداری کن
من دست ندارم، تو مرا یاری کن
من وعده آب تو به اصغر دادم
یک جرعه برای او نگهداری کن
ای مشک، نگه کن به بالای سرم
زهرا ایستاده آبروداری کن
نگاه مختصری کن به چشمهای ترم
که جان سالم از این مهلکه بدر ببرم
لبی تکان بده پلکی به هم بزن بابا
نفس بکش علی اکبر نفس بکش پسرم
نفس بکش پسرم تا که من فَزَع نکنم
و پیش خنده ی این قوم نشکند کمرم
دل من از پس این داغ بر نمی آید
حریف اینهمه آتش نمی شود جگرم
خودت بگو بدنت را چگونه جمع کنم
پر از علی شده خاک تمام دور و برم
کنار جسم تو باید به داد من برسند
تو این همه شده ای من هنوز یک نفرم
مگه هر کس که بد شد حق نداره
کربلایی شه؟
بده رخصت بیاد توی حرم قلبش
خدایی شه...
اگه زهرا بخواد و این دل خونین
بشه قابل
میام آخر به پابوس دو تا دست
ابوفاضل...
عقل به ماندن می خواند و عشق به رفتن و
هر دو را خدا آفریده است
تا وجود انسان را در آوارگی و حیرت میان
عقل و عشق معنا شود
سر مبارک امام عشق بر بالای نی رمزی است
بین خدا و عشاق
یعنی این است بهای دیدار
سید شهیدان اهل قلم
شهید مرتضی آوینی
کربلا
خانه ماست
خانه حق است
والحق که هیچ جا خانه ی آدم نمی شود
پسر رسول تازه تکبیر گفته بود که تیر به پاهای سعید خورد
سعید ایستاده بود پیش رو و دستها را در دو طرف بدن باز کرده بود
به خدا قسم اگر بگذارم به حسین در نماز تیر بزنید.
حمد میخواندند که تیر به شکمش خورد
رکوع رفته بودندند که دستاهایش،
سجده بودند که سینه اش،
تشهد میخواندند که چشم هاش،
سلام میدادند که فرو افتاد
سعید بن عبدالله الحنفی
الا اهل حرم من از یم خون گوهر آوردم
فراوان اختری از مهر تابان بهتر آوردم
گلو پاره ،بدن گلگون ،دهان خونین ،دو لب خندان
گل از بهر سکینه در عزای اکبر آوردم
حرم را ترک گفتم رفتم و باز آمدم اما
کبوتر برده بودم صید بی بال و پر آوردم
گنه کاران عالم را خبر سازید ای یاران
که از میدان خون با خود شفیع محشر آوردم
جوانان اکبرم را با هم آوردند در خیمه
ولی من خود به تنهایی علی اصغر آوردم
دل پیغمبر و چشم علی و فاطمه روشن
که با خود محسن دیگر برای مادر آوردم
نمی گویم که نیزه ی حرمله با او چه ها کرده
ولی گویم که من صید بریده حنجر آوردم
مبادا اصغرش خوانی،اسمش اصغرست اما
به خون اکبرم سوگند که ذبح اکبر آوردم
تازه داماد من!آماده ی پرواز شدی
وقت نقل است ولی سنگ سرت میریزد
دور تا دور تو خار است گلم زود بیا
پای این منظره قلب پدرت میریزد
ناله ات را که شنیدم نفسم بند آمد
دیدم ای وای تن محتضرت میریزد
بکشم روی زمین پیکر تو میپاشد
ببرم بر سر دوشم کمرت میریزد
کاش میشد به عبایی ببرم جسمت را
دست سویت ببرم بیشترت میریزد
شاخ شمشاد من از سم فرس سرو شدی
که به هرجای بیابان خبرت میریزد....
چگونه آب نگردم کنار پیکرتان
که خیره مانده به چشمم نگاه آخرتان
میان هلهله ی قاتلانتان تنها
نشسته ام که بگریم به جسم پرپرتان
چه شد که بعد رجزهایتان در این میدان
چه شد که بعد تماشای رزم محشرتان
ز داغ این همه دشنه به خویش می پیچید
به زیر آن همه مرکب شکسته شد پرتان
شکسته آمدم این جا شکسته تر شده ام
نشسته ام من شرمنده در برابرتان
خدا کند که بگیرند چشم زینب را
که تیغ تیز نبیند به روی حنجرتان
میان قافله ی نیزه دارها فردا
خدا کند که نخندد کسی به مادرتان
و پیش ناقه ی او در میان شادی ها
خدا کند که نیفتد ز نیزه ها سرتان
گُلِ سر نیست ولی موی سرم هست هنوز
تـن مـن آب شــد امـا اثـرم هـســـت هـنــوز
جای سیلی ز روی گونه من پاک نشد!
رد شلاق بـه روی کمرم هسـت هنـوز
می تـوانـم بــه خــدا بــا تـو بـیـایـم بـابـا
جان زهرا کمی از بال و پرم هست هنوز
گفتم ای دختر شامی برو و طعنه نزن
سایه رحمت بابا به سرم هست هنوز
منکه از حـرمـلـه و زجر نخواهـم ترـسید
دختر فاطمه هستم جگرم هست هنوز
گـفـت کـه می زنـمـت اسـم پـدر را بـبـری
گفتم ای زجر بزن چون سپرم هست هنوز
هـمـه دم نـاز کشـید و بـه دلم تـسـکـیـن داد
جای شکر است که عمه به برم هست هنوز
بـا زمین خوردن من دیده خود می بـنـدد
شرم در چهره ساقی حرم هست هنوز
خاطرت هست که قنداق علی خونی بود؟
همـه خـاطـره هـا در نـظـرم هـسـت هـنوز
غـصـــه مـعـجر مـن را نـخـوری بـابـا جـان
پاره شد معجرم اما به سرم هست هنوز
شب اول محرم سینه زنت آرزوشه
با دستای یه پیرغلامت پیرهن سیاه بپوشه
تو کوچه ها با پرچمت امید به زندگی میاد
دوباره بوی نذری از روضه های خونگی میاد
سلام بر پرچمو علم
سلام بر شعر محتشم
سلام بر محرم
شب اول محرم سینه زنت آرزوشه
با دستای یه پیرغلامت پیرهن سیاه بپوشه
سلام بر پرچمو علم
سلام بر شعر محتشم
سلام بر محرم
دم هیئتا با گریه میگه مادر تو زهرا
قبول باشه حسینیا این عزاداریتون ایشالا
دوباره روضه رفتنا بی ریا ترین عمل شده
دوباره هر محله ای پر علم کتل شده
سلام بر کربلای تو
سلام بر نوکرای تو
سلام بر محرم
شب اول محرم سینه زنت آرزوشه
با دستای یه پیرغلامت پیرهن سیاه بپوشه
سلام بر پرچمو علم
سلام بر شعر محتشم
سلام بر محرم
ارباب صدای قدمت می آید
هنگامه داغ و ماتمت می آید
از آب کنند مضایقه بر تو حسین
انگارصدای دشمنت می آید
پدر خوب رقیه ارباب
انگار صدای دخترت می آید
دل قوی دار که چند ظهر دگر
آوای اخا ادرک اخای برادرت می آید
قطره ای اب نماند بهر طفل رباب
در همهمه دشت صدای اصغرت می آید
گوشه قتله گه تو با غم
بشنو که صدای مادرت می آید
دل اسمان گرفته از برای زینب
ارباب صدای ضجه های خواهرت می آید
بعد عمری که گذشت ست از آن روز بلا
هنوزم که هنوز است صدای ناله منتقمت می آید
این جشنها برای من «آقا» نمیشود
شب با چراغ عاریه، فردا نمیشود
خورشیدی و نگاه مرا میکنی سفید
میخواستم ببینمت؛ امّا نمیشود
شمشیرتان کجاست؟ بزن گردن مرا
وقتی که کور شد گرهی، وا نمیشود
یوسف! به شهر بیهنران وجه خویش را
عرضه مکن؛ که هیچ تقاضا نمیشود
اینجا، همه مناند؛ منِ بیخیالِ تو
اینجا کسی برای شما، ما نمیشود
آقا! جسارت است؛ ولی زودتر بیا
این کارها به صبر و مدارا نمیشود
تا چند فرسخی خودم، ایستادهام
تا مرز یأس، تا به عدم، تا «نمیشود»
میپرسم از خودم: غزلی گفتهای؛ ولی
با این همه ردیف، چرا با «نمیشود»؟
باز هم بی قراری این دل بی قرار
باز هم این اشک های بی امان
باز هم رسیدن من خسته به ناکجا
باز هم سکوت این لبان بی گناه
باز هم شوق دیدار امیر سرجدا